در خصومت آمدند و در جفا

شاعر : عطار

دو مرقع پوش در دار القضادر خصومت آمدند و در جفا
گفت صوفي خوش نباشد جنگ‌سازقاضي ايشان را به کنجي برد باز
اين خصومت از چه در سر کرده‌ايدجامه‌ي تسليم در بر کرده‌ايد
اين لباس از سر براندازيد هينگر شما هستيد اهل جنگ و کين
در خصومت از سر جهل آمديدور شما اين جامه را اهل آمديد
زين مرقع شرم مي‌دارم قويمن که قاضي‌ام نه مرد معنوي
به بود زين سان مرقع داشتنهر دو را بر فرق مقنع داشتن
کي تواني کرد حل اسرار عشقچون تو نه مردي نه زن در کار عشق
برفکن برگستواني از بلاگر به سر راه عشقي مبتلا
سر دهي بر باد و ترک جان کنيگر بدعوي عزم اين ميدان کني
تا به رسوايي نماني باز توسر به دعوي بيش ازين مفر از تو